شب فرا رسید.


با اشتیاقی تمام نشدنی به آن پایین نگاه می کرد.

به یاد نداشت که چند میلیون سال است که-هر روز-

عاشقانه این کار را انجام می دهد...

گرم می شود و... می سوزد.دلش میخواست بیشتر بماند.

از دیدن جریان زیبای زندگی سیر نمی شد.

ولی زمان چشم پوشی بود ...تا فردا .

-نا گزیر- با دلتنگی غروب کرد و .. شب فرا رسید.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.